خاکیان زین باده بر گردون زدند
ای میِ تو نردبان آسمان
(غزلیات شمس، غزل 2008)
شهرت استاد واصف باختری عمدتا از حیث شعر بلند و بدیع او در این روزگار است که همتراز با بزرگترین شاعران پارسیزبان دوران ما بود و نفحاتی از شعر بزرگترین شاعران جهان امروز را با خود داشت. او اما همچنان صاحب نثری زیبا و اندیشهای ژرف بود، و هرچند آثار غیر شعری او به پیمانه اشعارش شهرت نیافت، اما نگاهی به آنها نشان میدهد که دانش گستردهاش به دو قلمرو اندیشههای سنتی و اندیشههای مدرن راه میگشود و افقهای چشمنوازی را در هر دو عرصه به تصویر میکشید.
کتاب نردبان آسمان یکی از این دست آثار غیر شعری اوست که ما را با این بعد از جهان اندیشگی او آشنا میکند و به ما میگوید که او تا کجا دانش اندوخته بود و چگونه از یک سو با عارفان و فلاسفه تمدن اسلام، مانند مولانا جلال الدین بلخی، محی الدین ابن عربی، شهاب الدین سهروردی و مانند آنان، آشنایی ژرفی به هم رسانده بود و از سویی با بزرگترین متفکران عصر مدرن مانند دکارت، اسپینوزا، هگل، هایدگر، سارتر و دیگران به همان اندازه مانوس بود.
کار روشنفکران به ویژه در کشورهای جهان سوم، از دید شماری از اهل اندیشه، از سنخ کارهای پیامبرانه است، کارهای رهاییبخش و مسیحایی، برای شکستن بنبست و برای پا گذاشتن به حریم فرداهای روشنتر. برای ادای چنین رسالتی، روشنفکر باید هم با سنت آشنا باشد و هم با مدرنیته، هم با دیروز و هم امروز. او هنگامی میتواند دست مردم زمانهاش را بگیرد و از کوچههای تاریخ کهن به سوی عصر جدید عبور دهد که خود با پیچ و خم آن روزگار آشنا باشد، و با کژیها و راستیهای آن دم خور شده باشد و با تمام وجود احساس و تجربهاش کرده باشد. تنها از طریق آگاهی ژرف و آشنایی عمیق است که میتوان از چنبره اسارت گذشته رهید، زیرا آگاهی است که رهایی میآورد. رهایی از چنبره سنت و جهان کهن به معنای بریدن از آن و پشت کردن به آن نیست، بلکه تلاش برای از نو ساختن آن است، برای همنوا شدن و سازگار افتادن با جهان نو، با عصر جدید و با دنیای سیال معاصر. از این رو، باید با جهان جدید نیز آشنا بود، با مقولههای درشتش، با جنبشها و جریانهای اثرگذارش و با پستیها و بلندیهای پردستاندازش. او خود در جایی مینویسد: "نو نه تنها کهنه را نمیزداید، بلکه بهرههای شایسته و پالوده آن را به درجه والاتری از تکامل و بالندگی میرساند." (باختری، واصف، نردبان آسمان، ص 7)
محتوای کتاب نردبان آسمان پیرامون اندیشههای مولانا جلال الدین بلخی، ویژگیهای شعر و شرایط زمانه اوست. او در بیان جایگاه فکری مولانا میگوید: "اگر اسپینوزا را بدین گونه ستودهاند که میتوانست از فراز باره بلند نبوغ خویش سدههای آینده را بنگرد، جلال الدین محمد نیز چنین بود و برتر از این بود." (همان، 168) آشنایی کسی مانند واصف باختری، که در دورههای آغازین فعالیتهایش به اندیشههای چپ گرایش داشته است، با اندیشههای مولانا، آن هم نه به صورت سنتی و تقلیدی، بلکه از چشمانداز فلسفههای معاصر، از چند حیث درخور توجه است. یکی از این نگاه که شمار نسبتا کلانی از فعالان چپ هیچ شناختی از جهان سنت و اندیشمندان کهن این سرزمین نداشتند، و این ناآشنایی سبب میشد که گفتمان آنان در تقابل با هویت فرهنگی و تمدنی این مرز و بوم به نظر آید، و همین خود یکی از اسباب روی گرداندن بخشهای وسیعی از جامعه از این گفتمان بود. اگر در میان روشنفکران چپ یا لیبرال، شمار بیشتری مانند واصف باختری میبودند که پلی میان اندیشههای سنتی و مدرن میزدند، این میتوانست به تفاهم طیفهای گوناگون فکری و سیاسی در این جامعه کمک کند و راهی به گفتگو میان آنها بگشاید، و از این راه بستر تحولی بزرگ در این آب و خاک فراهم آید.
واصف باختری در این اثر نشان میدهد که با ژرفای اندیشههای مولانا آشناست، و رگههای مشابهت آنها با اندیشه شماری از فلاسفه و اندیشمندان عصر جدید را به خوبی میشناسد. وی در چندین مقاله این اثر به سویههایی از فلسفه اگزیستانسیالیسم میپردازد و همخوانیهایی را میان اندیشههای مولانا و اندیشمندانی ماند هایدگر، سارتر و دیگران نشان میدهد. هدف او البته تحلیل کلیت منظومه فکری این اندیشمندان و مقایسه سرتاپای آنها نیست، بلکه نشان دادن قرابتها و شباهتها، و همآوا شدن بزرگان اندیشه در زمینه دغدغههای کلان هستیشناختی است.
یکی از موضوعات مهم در فلسفه اگزیستانسیالیسم پرداختن به سرشت و سرنوشت انسان است که باختری یک فصل را در کتاب نردبان آسمان به آن اختصاص میدهد و آن را از دیدگاه مولانا به بحث میگیرد. او با آن که نسبت به اندیشههای سنتی موضعی دنبالهروانه ندارد و خود را در گزینش یا رد آنها آزاد می انگارد، اما در این نوشته موضعی همدلانه با دیدگاه مولانا دارد و نگاه او را به این موضوع ژرف مییابد. او در جایی میگوید: "اسلام یکی از مهمترین آیینهایی است که از والایی پایگاه آدمی سخن رانده: و لقد کرمنا بنی آدم و حملناهم فی البر و البحر و رزقناهم من الطیبات و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا. مفسرانی چون محی الدین ابن عربی گفتهاند که این آیت انسان را بر همه آفریدگان برتری مینهد." (همان، 37) سپس ادامه میدهد: "اکنون بنگریم جلال الدین محمد در زمینه سرشت و سرنوشت آدمی و در پیرامون هستی و نیستی او چه میگوید. بگذارید در زیر سقف شکوهمند اندیشههای او بنشینیم و تماشاگر جهانی رنگین، آراسته و آکنده از درخشش خورشیدها باشیم." (همان، 38) از نظر باختری، روند تکاملی هستی آدمی، بخشی مهم از ماهیت او را تشکیل میدهد: "جلال الدین محمد مانند بسیاری از عرفانگرایان دیگر، مرگ را پلی میپندارد که آدمی پس از گذشت از آن از جهان جمادی به نباتی، از نباتی به حیوانی، و از حیوانی به انسانی میرسد و سپس فراتر میجهد و به جهان فرشتگان گام مینهد، و مرگ مرحلهای از مرحلههای تکامل است. او مرگ را شر مطلق و زوال بیهوده نمیپنداشت:
همچو سبزه بارها روییدهایم/ هفتصد و هفتاد قالب دیدهایم:" (همان، 45)
وی با تکیه بر اندیشههای مولانا و نقب زدن وی به ژرفای هستی آدمی، به اهمیت عرفان اسلامی تاکید میکند و میگوید: "امید است آنانی که خود را جوینده و پوینده راه حقیقت میانگارند، عرفان کهن ما را در کلیت آن به مثابه شاخه میرنده تکامل، به مثابه یک فرایند سراپا انحطاطی و واپسگرایانه در نظر نگیرند. عرفان پالایشگر، عرفان آفریننده، عرفانی که همبستگی و همگرایی انسانها را بر میانگیزد و انسان را به مثابه والاترین مظهر تکامل، ارج میگذارد.
باده در جوشش گدای جوش ماست/ چرخ در گردش اسیر هوش ماست
باده از ما مست شد نی ما از او/ قالب از ما هست شد نه ما از او"
باختری پیش گام بودن مولانا را در زمینه کشف سرشت پیوسته پویا و بالنده آدمی که در "صیرورت" دایمی است، بر اندیشمندانی مانند هگل، کیرکه گارد و هایدگر گوشزد میکند و به تقابل و تفاوت عمیق عرفان اسلامی با فلسفههایی که از درک ژرفای وجود آدمی عاجزند، مانند نیچه، اشاره میکند و میگوید: "عرفانی که پیامآور وارستگی و دادگری است، عرفانی که چون نیچه انسان را دَد نمیشمارد، باید از برافراشتهترین ستیغهای اندیشه مردم در روزگاران گذشته به شمار آید." (همان، 45)
در دیگر فصلهای کتاب یاد شده، باختری به مقایسه سعدی و مولانا میپردازد، تصاویر به کار رفته در شعر مولانا را که نشانه مستیهای معنوی و شور عارفانه اوست توضیح میدهد، همانندیهایی میان بخشهایی از ادبیات مغربزمین و پارهای از تمثیلهای به کار رفته در مثنوی را آشکار میکند، اهمیت زبان و نقش آن در زندگی آدمی را از دید مولانا شرح میدهد و توجه وی به زبانی آرمانی را به تصویر میکشد، زبانی که وجهه جهانی داشته باشد و بتواند بیگانگیها و کژفهمیها را برای همیشه از ساحت ادراک آدمیبزداید.
با مروری بر فصلهای نردبان آسمان، آشنایی عمیق باختری با عرفان اسلامی و همچنان تسلط وی بر اندیشه فلاسفه بزرگ مغربزمین آشکار میشود، و از سوی دیگر، همدلی و درگیری وجودشناختی وی با مقولههای عرفانی ما نمایان میشود. شاید در اثر همین اندیشههای عارفانه بود که در کش و قوسهای سیاست خونین و پرتلاطم افغانستان، او راه خود را از بسیاری جدا کرد، و علیرغم خریدار نداشتن کارهای فکری و ادبی در این خطه، بخش عمده عمرش را وقف مطالعه و تامل و نگارش و سرایش در این عرصه کرد. تاثیر این اندیشهها بر وی در حدی بود که سالهای پایانی عمر خود را مانند سالکی مرتاض و گوشهگیر گذراند که از هر گونه جلب توجه گریزان بود و آرامش در انزوای درونی خود را بر هر چیزی ترجیح میداد.
او علیرغم بریدن زودهنگام از منظومههای بسته و متحجر سنتی و آشنایی با فلسفههای عصر حاضر و ایدئولوژیهای پرهیاهوی روزگار جوانیاش، نتوانست در تب و تاب ایدئولوژیهای خشن و هیاهوساز دورانش تاب آورد، بلکه کوشید پیوندش را با آسمان و اندیشههایی که انسان را دارای گوهری فراتر از خاک و جهان خاکی میدانند نگاه دارد. او پیوسته به نردبان آسمان میاندیشید، به پلکانی که آدمی را کمک میکند تا از مغاک تیره برآید و به افقهای روشن و گشوده هستی چشم گشاید و تا بیکرانهها به پرواز در آید و در آغوش بینهایت محو گردد و با هستی مطلق یکی شود.
نویسنده: محمد محق پژوهشگر علوم اس